#19
یک سال بعد:
_چشاتو باز نکنیا!
سیمین خنده ی شیرینی کرد و همونجور که چشاش بسته بود جواب داد: چشم سرورم. قند تو دلم اب شد. ذوق میکردم وقتی به گرایشم احترام میذاشت و گاهی برای شاد کردن من سلطه پذیرانه حرف میزد. هدایتش کردم به سمت اتاق خواب و بعد گفتم که چشماشو باز کنه. با حیرت به تخت پر از گل رز نگاه کرد. محکم بغلم کرد و منو به خودش فشار داد. با صدای ذوق زده گفت: ماتینا! خیلی دوست دارم. بوسه ای به لبهاش زدم و گفتم: منم دوست دارم سیمینم♡
چشمکی بهم زد و به سمت کمد رفت. یه بسته ی تقریبا کوچیک و یه بسته ی بزرگتر از کمد درآورد و داد دستم. بسته ی کوچیک تر با کاغذ کادوی قرمز و پر از قلب کادو شده بود. با کنجکاوی بازش کردم. یه ویبراتور با چند تا ربان قرمز توش بود. نگاهی به سیمین انداختم. با خجالت نگام میکرد. ویبراتور و ربانای قرمزو رو تخت گذاشتم و رفتم سراغ بسته ی بزرگتر. کادو نشده بود ولی پاپیون قشنگی روش خورده بود. این چی میتونست باشه دیگه؟ سیمین در حالیکه لب پایینشو گاز گرفته بود با هیجان نگام میکرد. بسته رو باز کردم و با روبرو شدم. تمام وجودم از عشق و هیجان پر شده بود. به سمت سیمین رفتم و از ته دلم بوسیدمش♡ بعد به سمت تخت هدایتش کردم و ربانارو برداشتم تا
درباره این سایت